من خانوادم مخالف ازدواجم بودن ،و همیشه از این مترسیدم ک نکنه حرف اونا درست باشه و من پشیمون برگردم و اونا بگن دیدی حرف ما درست بود. بین عقل و احساسم گیر کرده بودم این مدت .غروب ک برگشتم همه نشسته بودن من حرفامو گفتم ک پای دلم گیره ک میدونم شاید پشیمون بشم ی روزی ولی دارم کم میارم(اینا در صورتیه ک اصلا از این حرفا نمیزنم با پدرم خیلییی خشکه رفتارمون با هم)گفتم تو خودتم عاشق مامان بودی چرا منو منع میکنی؟
زار میزدمو میگفتم😅
گفتم تو مامان بگید نکن من اسم این اقا رو نمیارم اما
دل منو شکوندید
بابام گریمو دید گف هر کاری میخای بکن ولی لحنش سرد بود
افتادم رو پاهاشو زار میزدم میگفتم بابا اینجوری رضایت نده از ته دلت راضی باش
پشتم باش
حتی پشیمون شدم تو پشتم باش بذار دلم بهت گرم بشه
بعدش از اون حالو هوا دراومدم میگفتم چجور اینا رو گفتم خدایا😅😅