2777
2789
عنوان

دلنوشته

36 بازدید | 0 پست

صبح زود بهش زنگ زدم، گوشی برداشت، چقدر عجیب طبیعتا با تماس اول نباید جواب میداد. گفتم دختر کوچولوم شب تا صبح تب داشته بیا ببرش دکتر. گفت پس تو چه کاره ای؟ گفتم پس خودت چکاره ای؟ گفت خودت ببر. گفتم پول بده لباس عید بخرم برا دخترام بلیط هواپیما بگیر برای تهران و ..... بعد کلی بهانه که میترسید از هواپیما و .... آخرش گفت سر صبح حوصله شنیدن صدات ندارم برای من هواپیما سوار شدی و چهار تا فحشم داد. تنم مور مور شد، چقدر از تحقیرهای بدم میومد باز زنگ زدم گفتم ... بچم مریضه پول بده ببرم دکتر فحش داد و فحش دادم زنگ پشت زنگ و .....

یاد بچگی هام افتادم، وقتی مریض بودم پدرم میبرد دکتر و دارو میگرفت، نان سوخاری و چای شیرین به توصیه دکتر ننیدونید چه مزه ای میداد، تو بغلش مارو میبرد آزمایشگاه و بعد خون دادن یک ساندویچ جیگر با نون سنگک، قصه های شبانه پدر و مادرم و شب بیدار موندن هام برای پیدا کردن آدم کوچولو، نخودچی و شکر و نی کوچیک برای خوردنش و بادکنک شانسی بعد مدرسه که هیچ وقت شانسم به اون بزرگه نرسید حتی زمانی که فقط دو تا بادکنک مونده بود، یکی خیلی بزرگ بود یکی از اون کوچیک های آشغالی، حتی اون روز هم شانس من به کوچیک اشغالی بود. قلبم انگار مچاله میشه ای کاش ها از ذهنم بیرون نمیرن، راستی چرا اون باید خیانت بکنه اون باید زنا کنه فحش و تحقیرش من بشنوم؟ به من میگه بنال؟ شاید هم درست بگه من به جز نالیدن از این زندگی کاری ازم بر نمیاد، خدا هم دیگه حواسش به من نیست.....

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

یادآوری شبانه

_thv_ | 28 ثانیه پیش
2791
2779
2792