سال ۹۱ بود که در مورد بیماریم تو گوگل سرچ کردم و با این سایت آشنا شدم
فضای سایت توی اون سال ها با الان خیلی متفاوت بود.اون سال ها پر بازدید پر از مسائل خانوادگی و خیانت نبود ۸۰ درصد تاپیک ها در مورد مسائل مربوط به زنان و باروری و ناباروری بود.
چه شب هایی که تو این سایت صبح کردم.چه درد دل هایی کردم با دوستان مجازی ای که هیچوقت ندیدمشون.
تازه ازدواج کرده بودم و توی شهر غریب تنها همدمم این سایت و دوستان مجازیم بود.
رفته رفته فضای سایت تغییر کرد از کاربران بگیر تا حس و حال و موضوعات تاپیک ها.کم کم اون حس و حال خوب جای خودشو به تاپیک هایی داد که حس خوبی بهم منتقل نمی کرد.اما به این سایت وابسته شده بودم چندین بار همسرم بهم بابت وابستگی که به این سایت پیدا کرده بودم تذکر داد ولی نشنیدم میفهمیدم چی میگه نگرانیش رو درک می کردم ولی نمی تونستم این سایت رو کنار بذارم
سال ها گذشت و من و همسرم فرسنگ ها از هم دور شدیم شبا تا نصف شب سرم تو گوشی بود و تاپیک هارو میخوندم وتنهایی خودم رو با این سایت پر می کردم یهو چشم باز می کردم می دیدم آفتاب طلوع کرده !!!
تاپیک ها همه شده بود خیانت و دعواهای زن و شوهری.یهو از دهنم در میرفت و در مورد ی تاپیک با همسرم صحبت می کردم وقتی کامل حرفامو گوش میداد بهم می گفت تو این سایت نرو به خدا خوب نیست باور کن این موضوعات رو زندگی خودمون هم تاثیر میذاره
اما من گوشم به این حرفا بدهکار نبود که نبود.ذره ذره دیدم افکارم تغییر کرد حالم دیگه خوب نبود سایت هم کمکی بهم نمی کرد.روز به روز حالم بدتر و بدتر میشد.ولی یکباره اتفاقی افتاد که همه چیز زیر و رو شد حالم خوب شده بود و روز به روز بهتر میشدم اعتماد به نفس له شده م داشت قوت می گرفت نیرویی تو خودم حس می کردم که هیچوقت درون خودم ندیده بودم انگار من مرده داشتم ذره ذره زنده می شدم اما همه چیز سراب بود و در کمتر از یک ماه همه چیز روی سرم آوار شد.روزگارم سیاه شد سیاه سیاه سیاه.شبهام به حدی افتضاح می گذشت که فکر می کردم امشب دیگه آخرین شب زندگی منه.انقدر گریه می کردم تا از حال برم.چند بار کارم به بیمارستان و روانشناس کشید.همسرم داشت داغون میشد.چند بار که تو خونه حالم بد شد می دیدم که چه عذابی می کشه ولی کاری از دستش برنمیومد.
تصمیم گرفتم ازش جدا شم چون نمی تونستم ادامه بدم.حال و روز اون روزام به حدی بد بود که دلم نمیخواد حتی دشمنم هم اون درد و رنج ها رو بکشه.همسرم خیلی وقت گذاشت برام تا به حال عادی برگردم.چون خودشو مقصر میدید تلاش می کرد منو از این منجلابی که توش گیر افتادم رها کنه.من اما هر چی بیشتر دست و پا می زدم بیشتر فرو می رفتم.
خسته بودم خیلی خسته نه راه پس داشتم نه راه پیش.توان تلاش نداشتم ولی دلم میخواست به آرامش برسم
سعی کردم ی مدت رو خودم کار کنم تا حالم بهتر بشه.الان بهترم ولی بعضی روزا انقد حالم بد میشه که آرزوی مرگ دارم.دیروز و امروز مرگ رو به چشم خودم دیدم.الانم با آرامبخش سرپام.همسرم راست میگفت این سایت منو به تباهی رسوند.خودم مقصر بودم و هیچوقت منکر تقصیر خودم نیستم اما این سایت زمینه ی نابودی منو مهیا کرد.امروز صبح دوباره زدم به سیم آخر از اون سیم آخرهایی که نزدیک بود خودمو خلاص کنم و باز همسرم به دادم رسید.
من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم ولی دیگه نمیخوام تو این سایت بمونم اینجا بدترین خاطرات عمرمو به یادم میاره.گرچه اینجا هم نباشم اون خاطرات برای همیشه زجرم میده ولی اگر اینجا بمونم میدونم که حال و روزم از اینم بدتر میشه.اکانت جدید هم نتونستم بسازم و قطعا این هم ی نشونه ست که باید برم باید از اینجا برم باید ذره ذره از خاطرات بدم پاک کنم باید به زندگی برگردم باید باید باید
التماس دعای آرامش💔