میرفتم خونه مادرشوهرم اصلا محل نمیدادن اصلا هااا .مهر بود سر ی چیری من اعتراض کردم این بود ک خونمون ی شهر دیگه بود ساعت ۷ باید میریدیم چون شوهرم اون موقع باید شرکت میرسید مسیرم تقریبا ۱ نیم ساعت .شوهرم دیر اومد دنبالم ۶ اوند خیلی دیرمون شده بود پدرشوهرم زنگید گف دوجرخه دختر خواهر شوهرمو از تعمیر گاه بگیریم بیاریم .(شوهر خواهر شوهرم هم تشریف دارن)ما گرفتیم بردیم بچم گریه کرد ک باید بریم بشینیم تا خود شهرمون گریه کرد هیچ تا اخر شبم ادامه داشت .شوهرم هم با ۱۴۰ روند .فرداش ک بچم گریه کرده بود قول برگشتن دادیم اومدیم خونه خواهر شوعرم هم ی شهر دیگه بود .اونا ک راه افتادن برن کیف دخترش یادشون رف به شوهرم گفتن تو بیار ما نمیتونیم برگردیم !دیگه به اوج رسیدم گفتم دیروز بچم اینقد گریه کرد با این سرعت رفتیم .مادرشوهرم گف به تو ربط نداره پسرم نوکر اوناست حرفمون شد بهم گف دیگه حق نداری اینجا بیای این تقریبا مهر بود.شوهرمو پسرم میرفتن زد بچم که اونجا بود تیک چشم گرفت گفتم دیگه تنهاش نمیزارم .یا نبر یا منم میرم .تو این مدت یه بارم دعوت نکردن به هر حال انتظار داشتم .هفته پیش رفتم ...