نودسالش بود عاشق زندگی بود سالم سالم بود یه عمل کوچیک بسته کرد دیگه بهم ریخت درعرض چهار ماه تموم کرد تا لحظه آخر هم فکر میکرد میاد خونه وهمه چی مثل قبل میشه درکنار نوه هاش ، کنترل گر بود همه فامیل رو میخواست مدیریت کند زن بدهد شوهر بدهد ، تعیین تکلیف کند، قضاوت کند، سوال کند ، با محبت جلب کند نشد هم با گریه، من شستمش ، بالاسرش خیلی خیلی گریه کردم بخاطر مرگی که بسرعت بسمتش میروم بخاطر زندگی هایی که نکردم ، بخاطر جبر ها، خطاها ، ناتوانی ها، وچه مراسم باشکوهی برایش برگزارشد، امیدوارم هرلحظه یادم باشد کنترل گر نباشم
..دیدی اخر عروس بدرد میخوره ..کسی که این همه اذیت شده اون رفته شستش ..💔روحش شاد خدا خیرت بده ...
بخاطر اون نرفتم بخاطر خودم رفتم به چشم مرگ رو ببینم که قدر زندگی رو بدونم و کنترل گر نباشم و زندگی رو ساده بگیرم و گرنه چند نفر بودیم انقدر هق هق کردم 😭