من نزدیک یه ساله ازدواج کردم و خونواده مامانم بعد نه ماه اومدن خونم اومدن خونه تازه عروس مثلا ۱۵ نفر آدم با دو کیلو شیرینی واسه قضیه و خیلی قضیه های دیگه که موقع عروسیم خیلی اذیتم کردن چون پدربزرگم فوت کرده بود نتونستیم واسه سالگردش صبر کنیم مامانبزرگم هعی تیکه مینداخت ک تو آدم نیسی تا سال پدربزرگت صبر نکردی ما نمیایم و این حرفا منم چیزی نمیگفتم ( پدر بزرگم ۸.۹ ماهی میشد که فوت کرده بود ولی ما فقط تونستیم تا عید سیاهش صبر کنیم بیشتر نه همه چی داشت گرونتر میشد دیگه بودجه نداشتیم.) حالا اونا خودشونم قبل سالگرد برا داییم خواستگاری رفتن و عقد گرفتن...
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
خلاصه زیاد باهم رفت و آمدی نداریم کلا هم ی بار اومدن خونم ویکی از خاله هام هنوز نیومده .. منم چندین بار شده. مریض شدم حالم بد شده اونا فهمیدن ولی خبر نگرفتن ولی خاله ام یکم سرما خورده بود من زنگ میزدم میپرسیدم حالشو الانم میدونن دیسک کمر گرفتم دو هفته اس کمرم درد میکنه هیچ کدوم به روی خودشونم نیاوردن