احساس خستگی می کنم دلم میخواد خدا بغلم کنه ببرتم پیش خودش.
خسته ام از این همه تحقیر و توهین.
واقعا چاره ای ندارم نمیدونم باید چیکارکنم.
تو بچگی پدرمادرم جداشدن و من تو نوجوونی با همسرم آشنا شدم و بشدت بهش وابسته شدم.دانشجوبودم که ازدواج کردیم.
هم بهش نیاز دارم و وابستشم هم کنارش احساس امنیت نمیکنم استرس دارم که مبادا کوچک ترین اشتباهی بکنم و سیل تحقیرا و توهیناش روسرم آوار بشه.مهمونی میریم استرس دارم نکنه جوگیر بشه یهو تو جمع ضایعم کنه.هر مشکلی که پیش میاد من و مقصر میدونه.تو دعوا حرفایی که میزنه عجیبه کشندس مثلا میگه عقب مونده ذهنی عقب افتاده تو مشکل روانی داری باید بری پیش روانپزشک تو زن نیستی که تو هیچی نیستی و تو اصلا مهم نیستی من اصلا تورو به حساب نمیارن و یسری فحشای زشت در کنار این تحقیرا ....
باورتون میشه جوری اعتماد بنفسم و گرفته که حتی نمیتونم تو دعوا از خودم دفاع کنم...
کاش زمان برمیگشت به عقب.....
این دنیا یه زندگی خوب به من بدهکار...