ماجرا مال یکسال پیش هست تاپیک پر بازدید رو دیدم یادم اومد
دوستم میلیاردر
اصرار اصرار که مادر و پدرم دارن میرن کربلا تنها هستم بیا پیشم
منم شوهرمو به زور راضی کردم گفتم دو سه روز میرم و رفتم،
شب اول شام نداد بهم، البته پفک و چایی و آجیل و هله هوله خوردیم خیلی، ولی شام نداد هیچی
فردا صبحش دیر بیدار شدیم، فقط چایی داد گفت ظهر نزدیکه بعد نمیتونیم ناهار بخوریم
منم گفتم راست میگه بعدش نمیتونیم خوب ناهار بخوریم
هیچی ساعت ۲ شد، ۳ شد، ۴ شد، ۵ شد، همینجوری موبایلش رو گرفته بود تو اینستا چرخ میزد یا تلویزیون نگاه میکرد،
منم داشتم میمردم از گرسنگی 😑