چند ساعت پیش اومد شامشو خورد ورفت من شامشو که دادم اومدم اتاق خوابیدم اومد قبل رفتنش منو بوسید فکر کرده بودخوابم ولی بیدار بودم چشمامو بازکردم گفت ای پدرسوخته خودتو زدی به خواب بعدیه خورده بغلم کرد و درگوشم حرفای عاشقانه و زن وشوهری زد..خیلی خوب بود..ازش پرسیدم توروخدا راستشو بگو هنوزم منو مثله اون موقع ها که بهم نرسیده بودی دوسم داری گفت به خدا قسم هزاربرابر بیشتر ازاون موقع ها دوست دارم...ما خیلی خوشبخت بودیم باهم...اما نمیدونم چی شد ازوقتی چیزای مشکوک وخیانت ازش دیدم دیگه ورق برگشت ..دیگه احساس خوشبختی نمیکنم همش تو عذابم همش بهش شک دارم😔😔😔😔