سلام. با اینکه شش ساله از ازدواجم گذشته و یک دختر دارم ولی بازم به خانوادم وابسته ام یعنی اگه بهشون زنگ نزنم یا توی هفته نرم ببینمشون انگار دلم داره از جا کنده میشه .روزایی که حالم خوب نیست باید حتما پیش مامانم برم وگرنه حال روحیم خوب نمیشه ،بنظرتون طبیعیه؟ اینم بگم که شوهرم از اون آدمایی که کلا روی همه عیب میذاره دایم در حال ملامت کردنه و به نظرش من هنوز بچه ام که این رفتارا رو دارم ،ولی خودم میدونم از حس خوبیه که از خانوادم میگیرم دلم میخواد همش برم پیششون انگار آرامش قلبی بهم میدن. به نظرتون این کارم اشتباهه؟؟
چه زیباست امیدوار بودن و با امید زندگی کردن...نه امید به خود که غرور است، نه امید به دیگران که حماقت است. امید به خدا منبع تمام آرامشهاست...
اگه همسرت مثل خودت بود نظرت چی بود عزیزم؟مثلا از مادرش آرامش میگرفت و همینجوری بهشون وابسته بود….
اونم تا میبینه من نیستم سریع میره خونه مامانش.میگم تو چرا میری بعد به من میگی وابسته ای,میگه نه من باهاشون کار دارم .گاهی کارای بانکی و متفرقه براشون میکنه.
چه زیباست امیدوار بودن و با امید زندگی کردن...نه امید به خود که غرور است، نه امید به دیگران که حماقت است. امید به خدا منبع تمام آرامشهاست...
بیشتر این حرف همسرم اذیتم میکنه که میگه تو که وابسته بودی چرا ازدواج کردی هم پیش خانوادت میموندی؟
منم دقیقن عین شمام. بعد از ازدواجم افسردگی شدید گرفتم از دوری خانوادم حالا کلن ده دقیقه باهم فاصله داریم. ولی اگه اونجا از دیوار آتیش بریزه هم من پیششون آرومم.