خیلی دوسش داشتم یعنی از کلاس نهم تا الان...خیلی بخاطرش اشک ریخته بودم و دعا کرده بودم یکی از فامیل های دورمون بود و خالش زن عموم میشد نظامی بود و شدیدا معتقد میدونستم حرفش بود بیان خواستگاری من چون فامیل پدری پسر عمم هم میشد اون امار میاورد و حتی ی بارم شوهر عمم که میشه فامیلشون با مامانم صحبت کرد و بارها بحثش پیش میومد
منو توی مراسم های خانوادگیشون دعوت میکردن وقتی هم اونا هم ما میرفتیم شهرستان و اون نگاه های پسره و...هیچ چیز عادی نبود و یا حتی با اینکه فامیل دوره وقتی کنکور قبول شدم به مامانم پیام داد تبریک گفت و...همیشه همه جا ازم تعریف میکرد و...همه فهمیده بودن ی چیزی هست و بارها چند تا از فامیلا گفته بودن تو و فلانی خیلی بهم میاید و..شنیدیم خبریه اما فهمیدم زن عموم که میشه خالش سنگ اندازی میکنه و نمیزاره بیان جلون
منم هیچوقت نتونستم بهش بگم که دوسش دارم زمان برگرده عقب بازم نمیتونم چون ممکن بود اون تصوری که ازم داشتن خودشو خانوادش خراب شه
من هر لحظه منتظر بودم زنگ بزنن و بیان چون خیلی حرفش وسط بود..اما بالاخره زن عموم موفق شد
و خبر اومد که روز نیمه شعبان خطبه محرمیت براشون خوندن دختره رو میشناخته و همو میدیدن و مادر پدر دختره هم نظامین و همکار پسره دختره خودشم معلمه و مذهبی تر از پسره و هیچ چیزی از لحاظ مادی نخواسته ازش فقط اخلاق و رفتار و..
یعنی داره با یکی در سطح خودش ازدواج میکنه که باب میلشه همه جوره
وقتی مامانم بهم گفت برای اینکه نفهمه من حسی داشتم بهش خیلی طبیعی واکنش نشون دادم و گفتم پس زن عمو باید اماده باشه برای لباس عروسی خریدن و ..و ریلکس صحبت میکردم و میخندیدم بعدش مامانم زنگ زد به زن عمومم تبریک گفت انقدر خوشحال بود
از دیشب دارم نقش بازی میکنم ولی یک قطره هم اشک نریختم ی جورایی انگار رو شوک ام صبح با این فکر از خواب پریدم باورم نمیشه احساس میکنم خواب میبینم یا مردم و هیچی نمیفهمم
اما اون دیگه متاهله..!
و قراره ی روز عروسیش برم:)))) من عروسی هارو معمولا نمیرفتم و کم پیش میاد برم اما اینو حتما میرم