هیچ کی خونه نبود خودم تنها بودم و همسرمم بیرون بود....بعد پسرِ همسرم که از ازدواج سابقشه با ما زندگی می کنه رفته بود به مادرش سر بزنه خبر نداشتم میاد خونه اون ساعت....تو اتاق بودم که اومد صدام زد یه لحظه حس کردم همسرمه دقیقاً تن صداش داره می شه عین همسرم....چون به اسم کوچیک خودم صدام می زنه این جور نبود برام قابل تشخیص باشه اون لحظه که بدونم کیه داره صدام می کنه....برگشتم دیدم اونه....رفتاراش،،حرکتاش روز به روز بیش تر شبیه همسرم می شه....فقط ظاهرش شبیه مادرشه.
نمی دونم چرا از این که شبیه همسرم شده اخلاقش خوش حال می شم....انگار یه فتوکپی از همسرم بازم کنارم هست....یه روزی فکر می کردم من خیلی خودخواهم و نمی تونم با مرد بچه دار کنار بیام....الان می بینم نه تونستم کنار بیام....شاید چون دیدم آرامش داشتن و حسادت نکردن به نفع هممونه....شایدم خدا دوستم داشت آدمای قدرشناس سر راهم گذاشت....امیدوارم بعد از این هم تو آینده بتونم روال زندگیم رو دست بگیرم.
پ.ن:بگذریم از حرفای کسایی که هی بهم می گفتن زندگی با مرد بچه دار یعنی تلف کردن عمر....خوش حالم که اون چیزی که عقل و دلم گفت درسته رو انجام دادم....هر چند هنوزم معتقدم زندگی با کسی که بچه داره کار هر کسی نیست.
اینم خاطره ی ۱۴۰۲/۱۲/۷ گفتم این جا ثبتش کنم که اگه عمری بود بعد ها بازم این خاطرات برام مرور بشن که چه حسایی رو تو وجودم کشتم تا به این جا بتونم برسم.