من نوجون بودم که ماه رمضون بود من دوروز قبلش گفته بودم منم برای سحری بیدارکنید
ولی مادرم قبول نمیکرد به دلیل اینکه کم وزن بودم و خیلی لاغر
ظهر بود که نیم ساعت ۴۰ دیقه خوابم برد
توخواب دیدم که من داخل حیاط خونمون هستم و در حیاطو باز میکنم
روبروم صحرای وسیعی بود
که مردم با بیل و کلنگ باهم میجنگیدن ترسیدم درو فوری بستم
و یک ان پام از رو زمین جدا شد و رفتم به سوی اسمون تو اسمون
دو تا دست بصورت قنوت بود که کاسه به دستش بود یه کاسه شیشه ای و داخلش اب خیلی شفاف و زلال
تو عمرم همچین اب تمیز و زلالی ندیده بودم
یه صدای تو اسمون پخش شد صدای مردی بود
میگفت این ابو بخور یتم ها این ابو نمیخورن
یتم اماما این ابو نمیخورن
منم ترسیده بودم مقاومت میکردم و میگفتم نمیخوام
سرمو برگردوندم
یکی از گردنم به شدت گرفته و به سمت کاسه اب میچرخوند و دوباره تکرار میکرد ابو بخور
یتیم امام ها این ابو نمیخورن
که از خواب پریدم
خیلی برام عجیب بود کسی میدونه تعبیرش چیه