خانه شان اتاق کوچکی داشت که راه ورودی هم آن مجزا بود. چون خانه کوچک بود نسیبه عادت داشت در این اتاق درس بخواند.
تا اینکه یک بار برادرش با دوست صمیمی اش سجاد به قم آمدند و قرار شد برای اینکه مزاحم خانواده نباشند به اتاق بالا بروند.
نسیبه کلی به مادرش غرو لند کرد که حالا من کجا درس بخوانم...
مادر طرفدار برادر بود و لی لی به لالای نسیبه نگذاشت. هر طور بود تحمل کرد. اما انگار قرار نبود قصه به همین جا ختم شود. گاه و بیگاه سجاد سر می رسید و نسیبه ی عشق درس خواندن و خلوت را از اتاق خلوتش محروم می کرد و از قضا بیشتر اوقات در ایام امتحاناتش میرسید. و نسیبه اگر چه این مهمان ناخوانده را هرگز نمی دید ولی حسابی دلش پربود از دستش...
نسیبه چه می دانست که روزگار برایش چه سرنوشتی رقم زده است. چه می دانست که دیری نمی گذرد که دلش گرفتار همین مهمان ناخوانده ی حرص دربیار می شود.