در رو باز کردم
یه نفر لب پنجره بود
+سلام..
+سلام
جواب نداد
یهو گفت
_یه لحظه بیا اینجا.!
اصلا سرشو بر نگردوند تا بدونه کی اومده توی اتاق
انگار فقط میخواست حرفشو بزنه حتی مهم نبود به کی.
رفتم کنارش
گفت :
-اون آقا رو اون بالا طبقه چهارم میبینی پشت پنجره؟! زنشو از پشت بغل کرده و دارن آسمونو تماشا میکنن؟!
+آره...چطور؟!
-اون آقا منم! اما من اونجا نیستم!
+یعنی چی؟
-منو آورد گذاشت اینجا تو ساختمونه رو به رو لب پنجره ولی دیگه خودش نیومد که به هم آسمونو تماشا کنیم!
هیچی نگفتم فقط زل زده بودم بهش..
دوباره گفت:
_میدونی
یه زمانی تموم آدمایی که دوستشون داری جمع میشن تو یه آدم!. و وقتی اونو نداشته باشی انگار دیگه هیچی دوست نداری! حالا ببینم تو اصلا چیزی رو دوست داری؟!
+من؟!
_ن با تو نیستم..
یهو دیدم سیگارش را روشن کرد گذاشت لای درز دیوار و با دودش حرف میزد!
میگفت اون روزی که عشقش رفت خورشید پاش سُر خورد
افتاد پشت کوهها...میگفت برای همیشه بی خورشید شدم!
ازش پرسیدم
+حالت خوبه؟!
میتونی حرف بزنی؟
_آرومم!
(زل زده بود به در کمد دیواری که با مشتش شکونده بود!)
ادامه داد..
_خیلی بده که میخابیم و فردا صبح میشه...کاش میشد فردا شب بشه!
اصلا نمیدونستم چی باید جوابشو بدم..
ازم پرسید
_راستی این خطهای سیاه و کج و معوج و بی معنی که تو دفتر یادداشتت کشیدی یعنی چی؟!
+اگه میخاستم بگم که نمیکشیدمشون...میگفتم
یجوری سرشو تکون داد انگار حرفمو فهمید
بهم گفت
_تنها راه خلاصی از این زندگی اینه که بدونی در واقع نه راهی وجود داره نه خلاصی ای!
آخرین پُک سیگارشو کشید و گفت
_دلتو یکم دلداری بده، بخوابونش. خودت پاشو برو دنبال زندگیت. این حرفارم ولش کن.
منم ولش کردم..
این حرفارو نه، دلمو، دلمو ولش کردم و از اتاق اومدم بیرون.
محمدرضا#