من از 16سالگی عاشق پسر عمم که 6سال ازم بزرگتر بود شدم عاشق شخصیتش صداش حرف زدنش قیافه و و تیپ وقدو بالای تکش عاشق اینکه فهمیدم نماز هم میخونه
بعد فهمیدم اونم عاشقم شده اونم من و تک میبینه براش با همه دخترا فرق دارم
شایعه افتاد منو میخواد تمام فامیل از حسادت ترکیدن مجرد و متاهل هم نداشت کاری به خانواذه ما دوتا کردن سایه همو با سنگ میزدن مای که احترام واس هم قاعل بودیم تا سن24سال شدم به بدترین شکل ممکن از هم جدامدن کزدن یه ذختر خاله بی ریخت که خبر از عشق ما داشت و ولکن پسره نبود از َریق و مادربزرگ مادری هردوشون مچبورش کرد بگیره
پسره هم باخت بماند چیا گفت بعد عقد از نا امیدی بمانذ وقتی شنیدم فلانی و دادن بهش چی به سرم اومد عقد که کرد چقدر گریه کردم
4ماه نامزد بود گفتن عروسیشه تا استخون سوختم از غم از دست دادن
چند هفتع قبل عروسیش انقد گریه کزدم زن داذاشم چنان دعوای سر اون باهام کزد گفت به درک ازش خودتو جمع کن دختر تو اگه اینجور ادامه بدی از رنگ و رو میفتی اون مسگه خدایا شکر نگرفتمش
ولی تو باید چنان بشی کلا بسوزن
همینم شد واسه عروسیش یه لباس کزبنی سنگ و ملیله ومنجق دوزی خیلی گرون گرفتم با شال سفید
چنان به خودم وپوستم و هیکلم میرسیدم واسه عروسیش عالی باشم
ردز عروسی عین عروسک شده بودم رفتم از اول تا اخر عروسیش رقصیدم تمامم فامیلم محو تماشام بودن حتی داماد خانوادش
از اینکه انقد میرقصم شدید تحویلم گرفتن...
وقتی سوار ماشین بابام شدم رو به سمت تالار یهو تو دلم خالی شد گفتم خدا من دارم میرم عروسی عشقم خوف کردم
شروع کردم ایات والکرسی خوندن که خدا کمکم کن بدرخشم کم نیارم
قرون عظمتش کمکم کرد