سال کنکورم بود رفته بودم خونه مامان بزرگم اینا بهتر بتونم درس بخونم
بیشتر شبا بیدار بودم تا سه چهار صبح درس میخوندم بعد چن وقت متوجه شدم وقتی سرم تو کتابه و حواسم نیست یکی دم در وایساده داره نگام میکنه
اولاش میگفتم خیالاتی شدم چون وقتی سرمو بلند میکردم واضح ببینمش نمیدیدمش.. بعد چن شب مدام خواب پسرخالمو میدیدم و کابوسای بد..یبار داداشم از خواب بیدارم کرد گفت کارتمو کجا گذاشتی اونقدر تو فکر خوابم بودم ناخواسته گفتم دست فلانیه( پسرخالم) بنده خدا با تعجب نگام میکرد
بعد از اون دیگه هرجا میرفتم پسرخالمو میدیدم که اطرافم میچرخه البته فقط وقتایی که تنها بودم و بیشتر شبایی که تا صبح بیدار بودم
کاری باهام نداشت فقط مینشست نگام میکرد توی اتاق راه میرفت.. نه حرف میزد نه چیزی
بعضی وقتا دیگ قاطی میکردم بلند داد میزدم دعواش میکردم چون همه ی تمرکزم رو بهم میریخت نمیتونستم درس بخونم