من باردارم صد بار به شوهرم و خانوادش گفتم از اول من نمیتونم چهار طبقه پله برم بالا پایین خودشون مهم بودن اصلا درکم نکردن یعنی مادرشوهرم هی زنگ رو زنگ احساساتمون جریحه دار میکرد بخاطر شوهرم میرفتم خونشون
الان دیگه ماه هشتم احساس کردم بچه پایینه گفتم هیچ جا نمیرم میمونم خونه حتی خونه بابام نمیرفتم
باز مادرشوهرم زنگ زد چرا نمیای اینا آخر مجبور شدم برم
باز میگفت فردا شبم بیا گفتم عمرا دیگه از پله نمیام بالا گفت پس نمیزارم شب برین خونه باید بمونید فردا همه دور هم باشیم هرچی گفتم بابا قرصم مونده لباسم مونده فلان گفت شوهرت میره میاره
شوهرم گفت من میرم خونه خوابم نمیره اینجا
من و نگه داشتن که شوهرم فردا برگرده اگه من میرفتم نمیومدم خونشون باز شوهرمم نمیومد
فکر نمیکردم واقعی شوهرم بره خونه یه پیامم نده جات راحته چیزی نمیخوای
مم اینجا اسیر بمونم