داستان از اونجایی شروع میشه که دایی و زن دایی من بعد از حاملگی زن داییم تصمیم به جدایی میگیرن و وقتی بچه ۲ سالش میشه(بچه خونه مادربزرگم و ما بوده ) طلاق میگیرن ، هیچکدوم بچه رو نمیخواستن چون داییم از صبح زود تا ۸ شب یک جای دور از شهر مهندس هست زن داییمم بچه رو نخواستن من و پدر و مادرم تصمیم گرفتیم بچه با ما بزرگ بشه من پدر و مادرم شغلشون طوریه که خیلی از شبا نیستن خیلی از اوقات بیرونن و همون موقع ازم قول گرفتن مراقبت بچه باید با من باشه و کمک با اونا منم خیلی تنها بودم خیلی خیلی ، خیلی از شبا بچه مریض بود نخوابیدم ازش پرستاری کردم همیشه کاری کردم هیچکی به این بچه با ترحم نگاه نکنه همیشه سعی کردم براش اگر مادر نیستم حداقل خواهر خوبی باشم شد اولویت من ، حالا مادرش رفته در خواست کرده که بچه رو ببینه هفته ی پیش اومده بچه رو برده گفتم بهش به فلان چیز حساسیت داره همونو بهش داده بچه اصلا حالش خوب نبود
بقیه ش الان مینویسم
گاهی میخندیم یه یاد روزهایی که گریه میکردیم و گاهی گریه میکنیم به یاد روزهایی که میخندیدیم 🫂🦋
بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش! پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم میخوای شروع کن.
حالا این به کنار بچه دیگه با من مثل سابق نیست حالا فردا هم میخواد بیاد بچه رو ببره چیکار کنم ...
چند سالشه طفلی ب نظر من حمله بهترین دفاع هست بازم من پیشنهاد میدم ببین خوبه یانه بهش بگو حالا ک میخوای بچه رو ببینی بیا کلا ببر تو بچه رو میبری غریبی میکنه باما مانمیتونیم نگهش داریم این معلومه نگه دار نیس گفت نه نمیخوام بگین بیا ولایتشو رسما واگذار کن هروقتم دلت خواست ببینیش بیا ببین ولی نبرش