^===خوشبختی چون سرابی دور دست ..و دل دریغ؛از نوری در این سیاهی ....این بغض سنگین -__- این خستگی مفرط ---این حس تهی ؛؛ همه و همه ؛ داستانی ست که هرگز به پایان نمیرسد ===^
وای کل چیه من تو عروسی ی بنده خدا کوچیک بودم امدم مثل بقیه ی چیزی بگم داد زدم هندونمون نمک داره عروسمون ترک داره بازوم توسط مامانم کشیده شد و از مجلس محو شدم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
بلدم..روز نشون خواهرم ۲۰۰ ۰ ۳۰۰ نفر زن و مرد اومده بودن انگشتر دسش کردن مادرم اول بچه ش بود گریه میکرد کسی بلد نی جزمادرم کل بزنه منم بلدبودم سکوت بود یهو کل زدم وهمه نگاه و خواهرم خنده ش گرفته بود یکی هم پشت سرم اردم کل زد و دست زدن.اوف روز عروسیمم خودم براخودم بزنم سرم پایین کنم هخخ دعاکنید ب عشقم برسم