وقتی رفتم بالا دیدم مهمون داره نخواستم برم ک پدرشوهرم و مادرشوهرمم بودن اسرار ک بیا داخل
منم رفتم چون دلیلی نمیدیدم ک نرم رفتم بالا نزدیک ساعت ۶.۷ عصر بود
سلام دادم و نشستم یکی از اقوام شوهرم بود
خواهرشوهرم تا ربع ساعت اول نکاه ب من نمیکرد تعرف میکرد ب همه و بچها ک اینو بیارم اونو بیارم یعنی اصلا تو وجود نداری ب همشون اصرار ک شبم واسه شام باشید
من ناراحت شدم ولی ب روی خودم نزاشتم و امدم با درستی خونه ب هیچکسم نگفتم