اشتباهم اینکه فکر میکنم به همه میتونم کمک کنم اما درواقع من قدرت اینو ندارم که بخوام به همه کمک کنم ،من حواسم به همه هست باید به این فکر کنم ک کی حواسش به منه ،،من دلم به همه میسوزه کی دلش به من میسوزه ؟؟خیلی دوست داشتم به یه نفر کمک کنم از نظر من کمک بود اما نمیدونم اون چطور اینو معنی میکرد ، میخواستم یجور بشه که حسرت نخوره بشه یه راه واسش درست کنم اما خب اون تصمیمه خودشو گرفته بود و منم جز ارزویه خوشبختی چیز دیگه ای نتونستم واسش بخوام و بیشتر اینم بخاطر طرف مقابلم انجام دادم چون خوشحالیه اون منم خوشحال میکرد میخواستم محالارو حال کنم اما اون همچنان بدنبال یه گذشته کهنه بود و همچنان داشت شخم میزد گذشته ای که اصلا تموم شده و نیست مهمه الانه اون با خودش میگفت نه گذشته واسم مهم نیست اما باز تو حرفاش داشت گذشته رو مرور میکرد همه ما ادما تو یه برهه ای اشتباه کردیم اشتباه کردن ،اشتباه نیست ،اشتباه اینکه تو گذشته بمونی و تغییر نکنی خلاصه حتی به عنوان رفیق هم دیگه نشد باهم دوست شیم اونم میره دنباله سرنوشتش اما با کوله باری خاطره و حسرت و عشقیکه ناتموم موند اون ترسید از همه چی اما خب حقم داشت وقتی چیزیکه تموم شده میخواست برگرده یجورایی تو وجودش ترس انداخت