من کلا دختری بودم که محدود بودم توی بیرون رفتن ... اما یه مدت دیگه مامانم باهام خوب شده بود میذاشت برم بیرون حداقل دو سه بار در هفته ...
یک رل داشتم که دو سه باری دیده بودمش .. وقتی باهاش تموم کرده بودم حالم خیلی بد بود .. مامانم اومد بهم گفت میدونم یه چیزیت هست بهم بگو چیشده من مادرتم و غمخوارتم و ..خلاصه من بهش گفتم یه اقا پسری بوده باهاش بودم دو سه باریم دیدمش.. و باهاش دردل کردم ..اصلا دعوام نکردا برعکس کلی ام راهنماییم کرد و ..
خلاصه این از این .. بعد اینکه بهش گفتم دوباره شد مثل قبل..خیلی به ندرت اجازه میداد برم بیرون .. این قضیه مال ۳ . ۴ ماه پیش بود
تقریبا دو ماه پیش ام بیرون بودم زنگ زد بهم جواب ندادم چون نفهمیدم .. فقط ۵ دقیقه طول کشید بعد خودم بهش زنگ ردم اما نگرانم شده بود بهشم حق دادم .. ولی از فردای اون روز تا الان خیلی بازم کم گذاشته برم بیرون ...
نمیدونم چیکار کنم چون واقعا احساس زندانی بودنو دارم .. صبح تا شب خونم همه سرکارن حتی مامانم واقعا دلم میپوسه توی خونه:)