الان ۴ روزه ما میخایم بریم بیرون.
همش هم تصمیم بگیریم بریم بیرون یا آماده هم میشیم.
حاالا زنگمیزنن.یا خظوری میگن.
میگن بمونین خونه،ما داریم میریم بیرون.
یا اینکه بعضی وقتا توراهیم میگن بیاین ما میخایم بریم بیرون..
شوهرم سریع میگه چشم.
اصلا نمیگه ما تو راهیم.
یا قصد بیرون رفتن داشتیم..
ب شوهرممیگه چرا روت نمیشه بگی.
اگه خودممیگفتم ک قراره بری بیرون،بهتر بود قبول میکردی؟میگفت اره.
من نمیتونم نه بگم.
گفتم تا کی خسته شدم.من نگهبان سرایدار یا پرستار و کلفت نیستم خسته شدم.
۴ روزه پشت هم همین بود. همش خواستم بهشون بفهمونم ما هم آدمیم.
۲ روز اول خواستم با تشر بگم منم آدمم خسته شدم.
ما هم اختیار داریم.
اختیارمون دست شما ک نیست متاهلیم.
دوسداریمبریم بیرون.
گناهی نکردم عروستون شدم .
این عمه خوبی میکنم آخر سر هیچچیز جز فهش و تهمت و بیاحترامی برامن نمیونه.
حالا امروز خواستم بگم میتونیم بریم بیرون؟
شما بشوهرممیگین بیرون نرو. یا بهش حرف میزنین؟ انگار اجازه دست شماست..
آبروی منو بیشتر ازاین نبرین.
هرجا دعوتیم شوهرم نمیاد من تنها باید برم.
میگن شوهرت گو بگم سرایدار خانوادس؟ اختیارش دست خودش نیس؟.خسته شدم