دارن میان پیشم، چند سالی هست ندیدمشون، بعد از فوت پدرم مجبور شدم برگردم به این کشور و ازون موقع تنها بودیم.
دو ماه میمونن.
هیجان دارم و اضطراب. انگار سالها دوری از خانه و استقلال و آزادی کامل باعث شده که دیگه نتونم و سخت باشه که نزدیک خانواده ام زندگی کنم.
تجربه دوستانم از سفرهاشون به ایران و ماندن در کنار خانواده همین رو میگه.
دلم میخواد از طرفی که بهشون خوش بگذره، که تلخی این سالهای پر رنج و سختی رو بشوره ببره.
عید رو دیگه تنها نیستیم امسال و این تسکین بخشه.
کاش دستم باز بود و دانشجو نبودم، پول داشتم و امکانات، ولی متاسفانه نمیتونم از مهمانان عزیزم به اندازه کافی خوب میزبانی کنم...
استرس ملاقاتشون با الکس رو هم دارن. اگه مامانم خوشش نیاد ازش؟ اگه الکس ناراحت بشه؟
الکس که خیلی مشتاقم و از الان داره دنبال غذاهایی میگرده که میخواد برای مامانم درست کنه. ولی مامان نسبت بهش موضع داره. به خارجی بودن و دینش.
احساسات متناقض داره منو میخوره و من از الان به دو ماه دیگه فکر میکنم که قراره بذارمشون فرودگاه و باز هم تنها برگردم به خانه ای که خالی تر از قبل بنظرم خواهد بود.