سلام خانوما من و شوهرم هشت ماهه عروسی کردیم شوهرم نظامیه هر کدوم از ی روستا تو شهر نزدیک زندگی میکنیم منم کارمندم شوهرم تا ی پنج شنبه جمعه میشه یا تعطیلی زرتی میره خونه مادرش منم میذاره خونه مادرم بماند من دوست ندارم زیاد برم خونه مادرشوهرم اون روز یه هفته رفته ماموریت بعد ی هفته برگشته نصف شب دوباره صبح منو گذاشته سرکار خودش رفته خونه مادرش و دوباره این منم برگشتم خونه مامانم خونه مامانم خیلی نزدیک ب خونه خودمونه خلاصه بگم فقط روزایی ک سرکاره میاد خونه ادعاشم میشه من خیلی ب زندگیم علاقه دارم ولی روز تعطیل حوصله ام سر میره
اره بابا من کلی خود زنی کردم احساس میکنم حاشیه زندگیشم وقتایی که سرکاره یا ببخشید نیاز داره پی منو م ...
ای خداااا،والا بقرآن زندگیا خیلی مسخره وچرت شده منم دیشب دعوایه شدید شد زنگ زدم مامانم اینا بیان ببرنم پدرشوهرم اینا نزاشتن 😐حالا من یه بچه هم دارم ،خاک توسر این مردا
همشون همینن. شوهرم هشت سال اینجوری بود تا من افسردگی حاد گرفتم و یه هفته بستری شدم خیلی ترسیده بود کلی دکتر اومده بود بالا سرم خیلی حالم بد بود. از اون به بعد خوب شد