ی پسر بود دوستم بود خییییلی با هم خوب بودیم همشهریمه چند ماهه همو میشناسیم اصلا تو رابطه عاشقانه نبودیم فقط رفیق بودیم... طرز فکر و شخصیتش عالییییه دقیقا همونیه ک من میخاستم ولی ظاهرش اونطور ک باید ب دلم نبودمعمولی بود ولی من توقعم بالاست چون خودم ظاهر خوبی دارم راستش.
خلاصه فقط رفیق بودیم ولی کم کم ازم خوشش اومد بهم پیشنهاد خاستکاری و اشنایی بیشتر داد و من اون موقع بود ک بهش گفتم من طلاق گرفتم و .... خودش ن ک اوکیییی باشه ولی کنار اومد و قرار شد هم من فکر کنم راجب خواستنش هم اون راجب طلاق من اما گویا ب مادرش و پسر عموش گفته بود اونا مخالفت کرده بودن و اونم گفت منو ببخش من واقعا قبولت دارم و بهت فکر میکردم ولی وقتی خانوادم مخالفن تا عشقی پیش نیومده بی خیالش بزار همون رفیق میمونیم منم گفتم اتفاقا نظر منم همین بود ....
راستش منم خییییلی نمیتونستم ب عنوان همسر بهش نگاه کنم شایدم دلیلش همین ظاهر بود. ولی خییییلی دلم شکسته از ی طرف هر بار باهاش حرف میزنم مثل قبل رفاقتی دلم میگیره از نظر خودش و خانوادش و دلم میخاد بهش بگم بیا رفیق هم نباشیم از ی طرف دلم نمیخاد ضعف نشون بدم فکر کنه ناراحتم.