الان دقیقا چهل روزه مادرشوهرم خونمونه ما شهرستانیم با شهر خودمون فاصلمون زیاده پدرشوهرم فوت شده مادرشوهرم چون تنها بود پسراش گفتن فشار اینا داره بلایی سرش نیاد بیاد با خودمون زندگی کنه از وقتی اومده خونه ما من با شوهرم درست حسابی حرف نزدم رابطه نداشتیم همش لباس پوشیده تو خونه میپوشم اعصابم خراب شده هرکاری میکنم میاد نظر میده الان دم عیده هرروز میگه بیا کارارو بکنیم خونه تکونی انجام بدیم هی بهونه میارم میگم نه نمیخوام فعلا زوده من فعلا کار انجام نمیدم یهو شوهرم بهم میپره که چرا خونه تکونی نمیکنی من میدونم مادرش میخواد با کار کردن سرگرم شه تا عید بمونه اینجا والا بخدا من با مامان خودمم اینقد راحت نیستم انصافم خوب چیزیه منم جوونم دل دارم اگه مامان بابای من بیان اینقد بمونن خونمون شوهرم اذیت نمیشه آیا معذب نیست بدش نمیاد؟؟
از بس اشتهاش زیاده و غذا زیاد میخوره کفری شدم ناهار جمع میکنم میگه شام چی میخوای درست کنی میگم حالا یه چیز ساده مثل املت نیمرو میگه من کلسترولم میره بالا😡😡
روانی شدم دیگه از شوهرمم بدم میاد حوصله بچمم ندارم دیگه بگین چیکار کنم خسته شدم
منم انسانم وجدان دارم نصیحت نکنید مهمون یه هفته ده روز بیست روز چه خبره آخه اونم مادرشوهر بریدم والا😪😪