سلام دوستان
من ضربه هاي احساسي خيلي بدي خوردم
من واقعا احساسات و منطق هايم انگار كه از ارتفاعات بسيار فراخ افتادن و شكستند و عواقبي كه دادند
حس غم نهفته و عميق ، ترك رفقا و بدبيني و شايدم ريز بيني بسيار به هركس به طور ناخودآگاه يا شايدم خود آگاه
من به عنوان يك انسلن موجودي اجتماعي هستم
و فقدانش در زندگي من كاملا مشهوده
نه اينكه دورم هيچ كي نباشه
من ديگه كسي رو حساب نميكنم
و اين داره بدجور به روانم فشار ميره و من رو غمگين ميكنه
من واقعا به دلاليل منطقي و مشورت با افراد عاقل اون افراد در زندگي مو با سختي هاي فراوان و به مرور كنار گذاشتم
حالمخوب نيست
حتي اون موقعي كه اونا هم بودن جوري ديگه حالم خوب نبود
من كم نيوردما اما واقعا به اون خداي بالاسري قسم خستم
من ادما رو خيلي دوست داشتم من باشون خسلي خوب بودم
من باشون رو راست بودم من سعي كردم حتي بشون اسيب نرسونم من اونا رو رعايت كردم اما اونا حال و احوال منو رعايت نكردن
من به دليل حسگر هاي حساسي كه براي من انگار پر رنگ تر آفريده شده فقط كمي نياز به ملاحظه داشتم فقد كمي بخدا
اما اونا بدون در نظر گرفتن روحيه اي كه ذاتا اينجوري تيزبين بود از روس رشد شدن و قلب من رو زيرپاشون به طرز وحشيانه اي له مردند و ديدگانم رو سياه و تاريك كردن
و ابراز احساساتي كه براي خود من ذاتا سخت بود رو سخت تر هم كردند
نميدونم چطوري ميتوني دركم و كني و راه حل بدي
راه حلت عميق باشه و سطحي نباشه جانم