پنجشنبه تولد بچه اشه همه همسایه ها و فامیلشونو دعوت کرده ،زیاد بهش رو نمیدادم ،مامانم گفتم صمیمی شو ،زیاد تنها نمون،اخرای بارداریته
خانم درمونو زد ،بچش مثل وحشی ها بدون اجازه دوید داخل ،با این وضعم خونه مرتب کردم ،همه رو ریخت بهم ،دکوری هامو ریخت وسط ،با تنظیم درجه یخجال بازی میکرد🥲 مامانشم غش غش میخندید ،دیگه آخر گفتم عزیزم عمو میاد دعوات میکنه
ننه اشم از ی طرف میگف فلان کفشتو بده من بپوشم ،میدونم حامله آیی خودت نمیپوشی بخاطر همون نمیخوام ،دلم راضی نبود دادم ،سایز پاش از من بزرگتره و پنجه دار،کفش بدبخت داشت وا میرف ،گفتم راحتی ،گف موقع رقص میپوشم🥲
بعد یهو منو کنار زد ،با خنده گفت بزار ببینم دکوری چی داری 😕میوه خوری مو برداشت گفت اینو لازم نداری برا پنجشنبه ،گفتم ن 😕برداشت برد
بعد گفت یادته میگفتی میخوام جا قاشقی بگیرم ،(برا مهمون)گفتم آره گفت خب بگیر برا خودت ،یبارم بده من بزارم 😕هنوزم هنگ ام از کارش