سلام
وقت همه تون بخیر
یه موضوع خیلی مهم هست نیاز دارم به کمک و راهنماییتون
چون همجنس خودتونو بیشتر میشناسین،
ببینید، من موقعی که 23 سالم بود با یه دختر آشنا شدم،
یه دختر سنگین، اهل منطق تا احساس، طوری که بعد ها بروز علاقه ش کم بود خیلی ولی تو عمل نشون میداد و میگفت دوست ندارم مثل بقیه الکی زبون بازی کنم و عشوه بیام،
با هم دیگه بی نهایت خوب بودیم،
عاشق هم بودیم،
رفیق بودیم با هم، دوتا رفیق بشدت صمیمی،
ولی من آدم بشدت احساسی بودم،
خیلی میخواستم برم جلو با خانواده و هر سری میگفت ببین تو الان حداقل های زندگی رو نداری، خونه نداری، ماشین آنچنانی نداری، شغل با پرستیژ و پر درآمد نداری،
بالاخره من تک بچه م مامان بابام برام کلی آرزو دارن و بعدش من کوتاه میومدم میگفتم حق با توه و آشتی میکردیم،
هربار بحثمون میشد قهرش اینطوری بود که میزاشت میرفت یک روز هرچی پیام میدادی زنگ میزدی جواب نمیداد،
اینقدر باید نازش رو میخریدمممم تا نرم شه،
همینطوری پیش رفتیم،
من هر روز عاشق تر و اونم عاشق تر ولی بروز نمیداد، بیرون که میرفتیم چشماش گرد میشد از خوشحالی
یه خانواده ای هم بودن که مامانه رد میشد این گوشی دستش بود هی میگفت کیه داری با کی حرف میزنی کیه کیه
یا باباش وقتی مشکوک میشد پرینت حساب میگرفت
اما بیشترش مشقی بود،
دوست داشتن بچه شون تو مسیر درس باشه تا این مسیر
خلاصه زد و برج 9 ماشین زد مامانش
با داد و جیغ زنگ زد بهم کلی به هم ریختم
منم هرطور بود پوشیدم و از قشم رفتم کرمانشاه،
شش سال کرمانشاه بودیم کنار هم
دیگه چون وضعیت کار اونجا خرابه این دوسال آخر به اصرار خودش اومدم قشم،
البته اینم بگم خیلی تند بود یجاهایی رفتارش، مادرش هم همینطور بود معلم بود چون،
یهو شلنگ رو میگرفت روم اقااااا رضا 26 سالت شددددده ببینم میتونی برگردی 23 سالگیت، پیر شدی، دو روز دیگه 30 سالتهههههه
منم میگفتم بابا من دارم تدریس زبان میکنم درآمدش کمه، چرا توقع شوگر ازم داری،
خونه هم داشتم، ماشین هم سر بورس از دست دادم، میگفت نه من تو خونه ای که طبقه پایینش مامان بابات باشن اصلأ نمیام،
مادرش که فوت شد، سریع رفتم کرمانشاه و یکماه از کارم فاصله گرفتم پیشش موندم، اما بعد یکماه باید برمیگشتم،
موقعی که برگشتم گفت آره تنهام گذاشتی، الان دیگه یادم نمیاد چهره ت رو حتی، برام غریبه شدی و ...
منم چند بار ناجور باهاش دعوام شد سر همین درک نکردنش،
یه مدت زیاد دو سه ماهه کمرنگ شد، سرد شد،
دعوام شد باهاش گفتم داری چه غلطی میکنی منو کنار گذاشتی،
که برگشت گفت نه مشکل خودمو دارم،
نمیدونم میخوام تنها باشم،
ولی تو هم باید تاوان رفتارت رو بدی و ...
یه مدت تنهاش گذاشتم،
دیدم نمیتونم شدید میخوامش میمیرم بدون اون عشق اولم هم نبود بگم هیجانی بوده،
هشت سال کم نی،
تا اینکه یه روز گفت میخوام تنها باشم، از چشمم افتادی
متنش پیامش رو الان اینجا میزارم شما بخونین خودتون،
''از رفتارهات و كارهات خودته از چشمم انداختي از الان تا اخر عمر ديگ بودنت ازارم ميده حالم ميشه هزارررررر بار توضيح دادم بهت الانم داري بدتر اذيتم مكني اگه صدم درصد حال روح خودم برات اهميت داشت انقدر ازارم نميدادي
به چه زباني بگم بهت اخرين خواسته ت نيست تو فقط قبلا با حرف هات كارهات ريدي به هيكلم الانم با اين كارهات داري روح روانم داغان مكني''.
بعد از چند روز باز بهش پیام دادم اینو نوشت
خيالتم راحت كنم دارم ميرم تهران برا هميشه خانه گرفتم الانم هستم تهران ديگه هيچوقتم پام تو او شهر خراب شده نميزارم ميخواي عكس سند قولنامه هر چي تو بگي بفرستم با هيچكسم مخصوصاااااااااا تو حرفي ندارم اگه مردي پاي حرفت بمان تنهام بزار تو كه اين همه ادعا داري اگه حال خوب من برات مهمه ولم كن من مخوام هميشه تنها باشمممممممم كم تلگرام اينجا هر جايي پيام بده حالم بد ميشهههه بفهمممممممم من ديگ خودم خودمه نميشناسم تو اگه ادم باشي انسان باشي شعور داشته باشي يك بار برا هميشه مرد ميماني پاي حرفت هزار تا پيام دادي همش گوه مفت مخورري اخرين پيام اخرين پيام،
نمیدونم چیکار کنم،
برم کرمانشاه حضوری ببینمش،
نمیدونم تموم شده،
به خانواده م چی بگم
دارم میترکم بخدا
شما نظرتون چیه، کمک کنین بخدا مغزم دیگه به جایی قد نمیده،
هر طوری یادش میوفتم استرسی میشم شدید.