هی باهاش شوخی کردم و اون همچنان معلوم نبود چه مرگشه اخما تو هم ساعت ده و نیم اومد از بیرون
شام که خوردیم جمع کردم یکم سر به سرش گذاشتم دیدم همچنان سگه یهو اومد چنان گلومو گرفت که میخواست خفم کنه 😔 همیشه تو خونه ساکته نه حرفی نمیزنه نه چیزی جو خونه رو منم که شاد نگه میدارم وگرنه افسردگی گرفته بودم تا الان با اخلاق این
فردا هم تولدمه شانس ندارم بخدا
شب تولدم سگ شده بود