اخیرا همسرم رو بعد دو سال و نیم دیدم. روز تولدم بود. ده ساعت حرف زدیم. هوا سرد بود و خشک. لاغر شده بود. جز دلسوزی حسی نداشتم.
با گریه جداشدیم آخر شب و برگشت به مسافرخانه بدبوی ارزونی که اجاره کرده بود برای دو شب.
بهش گفتم تو رابطهام. بهش گفتم نیامدنها کار دستش داد. که دیر شده.
بیمار بود، هم روحی هم جسمی.
تنها و کولیوار و شکست خورده.
دو شب پیش از خانهی تنهاییش زنگ زد.
پشیمونه، در آخر بغضش شکست. در آخر گفت "بدبخت شدم" و تماس قطع شد.
ملایم بودم و همدل.
ولی تمام شد پسرک.
ده تیر ده سال میشه که میشناسمت، ده سال میشه که بهت زنگ زدم تا سوال درسی کنم و تو درگیرم شدی و من نیز.
زوج حسرت برانگیزی بودیم.
ولی پسرک، وقت میگذره، دیر میشه.
بلند شو. سالم شو و از غار تنهایی مفلوکت خارج شو.
بلندشو پسرک بیچارهی من.
فراموشم کن.