سه چهار سال پیش بود یکی از اقوام فوت کرد رفتیم شهرپدریم،خیلی سال بود نرفته بودیم،متوجه یه نگاهایی میشدم برمیگشتم میدیدم یه پسر کچل با پوست سوخته هی نگاه میکنه هی حواسمو پرت میکردم میدیدم همچنان نگاهاش هست تو زل میزنه،با خودم میگفتم این چه هیزهههه چرا اینجوری نگاه میکنه،پسرعمه پدرم بود اونموقع ۲۳ سالش بود و من۱۵ ۱۶