تا جایی که یادمه توی یه شهرک بودیم کلی دوست هم سن داشتم بیشتر وقتا نمیذاشتن بازی کنم بعضی وقتا هم شبا یواشکی که بقیه خواب بودن میرفتیم توی کوچه یخ از فریزر برمیداشتیم میخوردیم ولی خیلی کیف داشت اینکارمون
یادمه یه روز تولد ۷ سالگیم دوستام چشامو بستن بردن بیرون برف شادی زدن که نگاه کن برف باریده روز تولدت منم وانمود میکردم که باور کردم که ناراحت نشن😅
ولی به جز اینا خاطره تلخ خیلی دارم یه روز ۹ سالم بود صبح از خواب بیدار شدم دیدم مامانم نیستش هر چی خونه رو گشتم نبود کلی گریه کردم یهو گوشی بابامو دیدم بابابزرگم پیام داده بود که مامانم خونشونه(قهر کرده بود)
یک هفته تنها بودم
دوباره کلاس چهارم یه بار قهر کردن ولی مامانم منو برد دو ماه خونه پدربزرگم بودم خیلی اذیتم کردن کلی حرف پیشم زدن که مناسب من نبود صبح تا شب با خودم میگفتم اگر طلاق بگیرن چی؟اگر من بی پدر و مادر باشم چی میشه؟از اون موقع شروع شد مشکلات روحی من
با خیلی از بچه ها فرق داشتم و هنوزم دارم چون کسی نمیدونه دردم چیه🙃