و من مطمئنم روزی تو را در یک مکان عمومی میبینم…
به صورت کاملا اتفاقی؛و در کنارت زنی نسبتا زیبا هست.
همانطور که به تو زل زده ام،همه خاطراتت را مرور می کنم.
همسرت با صدای نا خوشایندی می پرسد:«میشه بگین چرا به شوهر من زل زدین؟!»
و تو مبهوت و با نگرانی به من نگاه می کنی…
بدون اینکه چشم از چهره ات بردارم،می گویم:«شوهرتون عجیب شبیه به شوهر خدابیامرز منه»
و از شما دور می شوم
صدای همسرت را می شنوم که با عصبانیت می گوید:«یه دور از جون نگفت»
و او چه میدانست که من سالهاست دور از جانم زندگی میکنم:)