کسی تجربه کرده؟ الان چیکار میکنید
من ۱۸ سالمه و تک فرزندم پدرم وکیل مادر فرهنگی مدیره
سه سال پیش به اجبار خانواده هامون با یه پسر خیلی کم سن و سال ازدواج کردم اون زمان بچه بودم از پدرم میترسیدم خیلی ازش ترس داشتم میگفت یه بلایی سر خودت و مادرت میارم اما الان پشیمونم که تن به خواسته اونا دادم
حتی خود پسره هم راضی نبود از ترس پدرش قبول کرده بود
الان بعد گذشت سه سال و یه بچه هنوز حسی بهم نداریم مثل دوتا همخونه ایم مدام دعوا داریم دیگه راضی نمیشه طلاقم بده پدرمم تهدیدم میکنه طلاق بگیری میکشمت نمیدونم چیکار کنم افسردگی شدید داشتم تا ۶ ماه پیش دارو مصرف میکردم الان قطعشون کردم مدام تو فکر مرگم کل روز خودمو تو خونه حبس میکنم از همه متنفرم صدای شوهرم ازارم میده حتی دیگه سرکار نمیرم اونم کار نمیکنه به سختی میگذرونیم اوضاع مالیمون افتضاحه این به کنار شوهرم خیلی ادم بدیه ازش متنفرم بابام اجازه نمیده جدا بشم خیلی ناراحتم من تو این سه سال کلی تلاش کردم که به شوهرم عادت کنم حداقل بتونم تحملش کنم ولی نمیتونم وقتی میاد نزدیکم از خودم متنفر میشم خیلی افسرده ام کل روز با دیازپام میخوابم که ریختشو نبینم توروخدا کسی میتونه راهنماییم کنه چطوری باهاش بسازم هیچ ویژگی مثبتی نداره از همه لحاظ ازش سرترم دلمو به چی اون خوش کنم حتی خجالت میکشم بگم این مرد بابای بچمه هیچجا باهاش نمیرم از بس اخلاقش گو هه همه زندگیش مادرشه رفیق بازه بیکاره خیانت میکنه از نظر رفتاری مثل بچه هاست اخلاقش غیرقابل تحمله و مطمئنم یه چیزی مصرف میکنه چون علائم داره اما دیگه برام مهم نیست امیدوارم اون و پدرم بمیرن تا خلاص بشم