بعد ده سال زندگی با وجود سختی و راحتیاش و قهرها و اشتیاش شوهر 2 ماهه رفتارش عوض شده شروع کرد به بی توجهی و هی شبا دیر اومد و کم کم قهرها بیشتر بیشتر شد حلقه شو دراورد بیشتر وقتشو با دوستاش گذاشت ما هر روز دورتر شدیم و منی که شبا فقط موقع شام میدیدمش کم کم شامش بیزون میخورد .
این طبیعیه قبل این دوماه انقد ما باهم خووب بودیم به قول خودش میگفت بیشتر عاشقت شدم و هی بهم محبت میکردیم
حالا هی داره به من و خانوادم بی احترامی میکنه وضع مالی ما از اونا پایینتره اما خانوادم هیچ بدی بهش نکردند .خودم احساس میکنم داره بهونه های الکی میاره بحثای خیلی خیلی سال پیش میاره وسط هرچی میگم چته یه چیزایی میگه مربوط به خیلی سال پیشه و اصلا جدید نیست .یه روز که بحثمون جدی شد و مامانم اومد به خیلی بد صحبت کرد و خیلی دلم برای مامانم سوخت ،من هیچ وقت از هیچ کاریش پیش هیچ کس نگفتم و همه فکر میکردند که خیلی ادم خوبیه
حالا میگه من این همه بهتون بی احترامی کردم چرا موندی !خونتون جایی واسه تو نیست
من موندم لای در هم دوسش دارم هم نمیتونم بمونم با این بی احترامیایی که میکنه یکی کمکم کنه
از طرفی خانوادم پشتمن مشکلی با جدایی من ندارن و مامان میگه از زندگی باهاش چی دیدی وواین حرفا
الان شوهرم میگه تو برو طلاق بگیر
کمک میخوام با تمام وجودم