چشمام رو باز کردم زیر سرم بودم
خدای من خواب میدیدم
حامد جان چی شده قشنگم
بنیتا جونم هیچی
سعی کن بخوابی
تو هپروت بودم یاد برادرم افتادم گفت بابا
بی هوا از جام بلند شدم من باید برم خونه ی بابام
هیچ چیز و هیچ کس نتونست جلومو بگیره داد زدم جیغ میزدم عین دیوانه ها
به خونه ی پدرم که رسیدم انگار هوا سرد سرد شده بود
عین زمستون
نه بیشتر عین دمای فریزر
اصلا نمیتونم بگم چقدر سرد بود
خون توی بدنم یخ زده بود
در که باز شد توی خونمون شلوغ بود
هیچ کس رو نمیشناختم حتی مادرمم ندیدم حتی بنیامین رو هم نمیشناختم فقط می پرسیدم پدرم کجاست همه ی خونمون رو گشتم
از همه نشنیش رو گرفتم به حامد گفتم قول بده بابام رو برام پیدا کنی/
پیدا شد
فردای اون روز لعنتی توی بهشت زهرا ،برای همیشه باهاش خداحافظی کردم
نمیدونستم سایه پدر چقدر در زندگی من پر رنگ بوده که روز به روز به جای حال بهتر ،بدتر شدم دست خودم نبود،نمایشی در کار نبود،پدری هم دیگر نبود