یبار رفتم خونه مادر شوهرم شهرستان شوهرم سر کار بود بعد دیدم یکم تب دارم به مادر شوهرم گفتم عسل آورد سرمو بست دارو داد هزار تا کار دیگه بعد گف برو بخواب اتاق شوهرت
رفتم بعد چن دیقه دیدم چشام بسته بود شوهرم دستشو گذاش رو سرم دید تب دارم میگف یا ابولفضل من چیکار کنم چیش شد مامان نمیدونستم بخندم یا از زوق گریه کنم. اولین بار بود یه حس قشنگی جونه زد تودلم