من ۲۶ سالمه مستقلم و خداروشکر اوضاعم خوبه
یه تجربه خیلی تلخ داشتم، پنج سال با پسرعموم دوست بودم و کسی نمیدونست و از اونجایی که باباهامون با هم مشکل داشتن و قطع رابطه بودن سالها میترسیدیم مطرح کنیم که همو میخوایم و سال چهارم اون به خانواده اش گفت و اونا خواستن بیان جلو ولی من از بابام میترسیدم چون خیلی آدم شریه و هی دست دست میکردم نمیذاشتم بیان امروز فردا میکردم تا اینکه یه روز متوجه شدم داره بهم خیانت میکنه با یکی ریخته رو هم و سریع به خانوادش گفتمو رابطه رو تموم کردم و اون فورا رفت با همون دختر ازدواج کرد در عرض دو سه ماه همه کارا رو کردن و من هم برای اینکه تابلو نشه رفتم عقدشون و جونم بالا اومد هم ازش بدم میومد که بهم خیانت کرد هم مجبور بودم عادی برخورد کنم و خاطرات این پنج سال از جلو چشام نمیرفت کنار.
الان یک سال و نیم گذشته
تو این یک سال و نیم من خیلی پیشرفت کردم، خونه خریدم و به درآمد بالایی رسیدم. بعد ازدواجش بارها بهم پیام داد که اشتباه کردم من هیجانی تصمیم گرفتم غلط کردم این دختره به درد من نمیخوره ولی مهریه اش زیاده نمیتونم طلاقش بدم و منم بلاکش کردم هم خودشو هم کل خانوادشو
الان گاهی گذشته یادم میاد عذابم میده. خوابشو میبینم حالم بد میشه. انگار یه غم ریشه دار تو دلمه که نمیدونم چیکار کنم.
سه ماهه با یکی آشنا شدم خیلی دوسم داره خیلی بهم احترام میذاره هم خودش هم خانوادش ولی همش حس میکنم یه روز یهو میذاره میره یا بلایی سرش میاد. مثل این بدبختا هی ازش میپرسم واقعا دوسم داری؟ الکی نمیگی؟ نمیدونم چیکار کنم دیگه از دست خودم. اون از گذشته ام هیچی نمیدونه ولی حس میکنم دارم اذیتش میکنم با این سوالام
چیکار کنم یادم بره؟