جونم براتون بگه که سه سال اول زندگی پادشاهی من بود همممه ی کارای خونه رو میکرد منم فقط آشپزی با ظرف شستن تمام
حتی لباسها رو خودش با دست میشست نمیذاشت ماشین روشن کنم
وقتی پسرمو باردار بودم دیگه ظرف هم نمیذاشت بشورم
مرغ پاک میکرد مدام آب هویج میگرفت کباب کوبیده خودش درست میکرد بدون هیچ غر یا منتی
میگفت من کار خونه رو دوست دارم همه هم حسرت زندگیمون رو میخوردن تو مهمونیا نمیذاشت من بلند بشم
بچه داری هم که نگم همممه کارمیکرد شبا بخاطبدخوابیها و گریه پسرم میگفت تو بخواب من بیدارم
بعد اون سه سال خونمون رو عوض کردیم یه وقفه سه ماهه افتاد تا رفتیم خونه جدید (خونه بابام بودیم این سه ماه)
وقتی کارای خونه جدید تموم شدو رفتیم سرزندگی دستمال کشی و جاروبرقی میکرد ولی با هزار غر و منت و بحث و دعوا که اره چرا اینجا کثیفه چرا اونجا رو تمیز نکردی یعنی به غلط کردن افتاده بودم که چرا اصلا برام جاروبرقی میکشه ازش نمیخاستما خودش جارومیکشید بعد هم میگفت تو زورت میاد جارو کنی درصورتیکه کارای من به چشمش نمیومد
بعد از تقریبا ۷ سال خونمون رو عوض کردیم دیگه همون جاروبرقی هم نمیکشه حتی باید مسواک هم دست آقا بدم که بزنه
بهش میگم چرا کمکم نمیکنی میگه وقتی کارمیکردم قدردان نبودی میگم مگه باید چکار میکردم جواب نمیده
وقتی خونه باشه یا پای تی وی یا پشت بوم با کفترا
یک قدم هم برام برنمیداره
دیشب رفتیم خونه خواهرم ظرفهای شامو شوهرش شست شوهرش مدام میگفت خانم من تا من هستم احتیاج به ماشین ظرفشویی نداره پولشو براش طلا میگیرم
شوهرمنم غیضش گرفته بود میگفت حالا کار میکنه چرا انقد میگه
حالا بنظرتون چرا شوهرم اینجوری شد انقد عوض شد