اوایل بهمن بود که همه چی تموم شد....دیگه اون دردای لعنتیش که سرطان براش آورده بودشون تموم شد....دیگه از اون به بعد تن نحیفش رو هر روز نمی دیدم و غم عالم قلبم رو لگد مال نمی کرد....بعد ۷ سال رفتن به بیمارستان و پله های بیمارستان رو یکی یکی گز کردن و استرس داشتن برای این که نکنه امروز آخرین روز باشه تموم شد....هر روز صبح که از خواب بیدار می شدیم با خودم می گفتم خدایا یعنی امروز آخرین روزه تجسمش می کردم و نابود می شدم از تصورش....تا بلاخره بهمن سر رسید و تموم شد....اون روز لعنتی بازم نزدیکه و غم عالم باز سراغم اومده باز جمعه شد باز دلم تنگ شد.💔💔
باز یادم رفت قول گرفتی ازم گریه نکنم و کنار بیام با این رسم لعنتی دنیا💔💔از خدا بعضی وقتا گلایه می کنم که چرا ما آدما باید بیایم تو این دنیا و در اوج دل بستن،،دل بکنیم....دیدن مرگ عزیزای آدم خیلی سخته....مخصوصاً اون قسمتش که آدم توهم می زنه و با خودش می گه اونی که خاکش کردن همونی بود که یه عمر من دوستش داشتم!!
یعنی تموم شد!!روحش جدا شد از اون جسمی که من هر روز می دیدمش و دل بسته بودم بهش!!دنبال انکار واقعیت می گرده بعد ته دلش یه حسی با ترس می گه هی فلانی نکنه راست باشه همه چی😔😔وای خدایا اون لحظه نمی دونی چه قدر سخته....
دلم می ترکید اگه اینا رو نمی گفتم یه جایی....نی نی سایت هم برای تبادل نظره و هم درد و دل....من اهل درد و دل کردن زیاد نیستم ولی امروز خیلی حالم گرفته بود....به ذهنم رسید این جا بنویسم و وجودم از این همه فکر و خیال خالی بشه.
اگه می شه یه فاتحه بخونین برای همه ی درگذشتگان مخصوصاً الان که عصر جمعه اس.🌷🌷