ما با عشق خیلی زیاد تصمیم به ازدواج گرفتیم یجوری دوستم داشت که همه حسودیشونمیشد مثل پرنسس بام رفتار میکرد هرچی از عقدم رد شد هی مامانش ریز ریز توگوشش میخوند از ما بدش میاد زنت اینجور اونجوره بم تیکه مینداختن منم با خانوادش سرد شدم حرف زیاد نمیزدم باشون کاری باشون نداشتمبیشتر ساکت بودم حالا دیگ بعد عروسیمون کامل سرد شده مثل قبل سمتم نمیاد مثل رفیقش نیستم همش بام یجوریه تا غر میزنم دعوامون میشه امروزم دیدم دوروزه بی محلی میکنه وایسادم ناراحتی که مگ عاشقم نبودی مگ ارزوت نبود زیر یه سقف باشیم چرا انقد بدی جا خاب جدا میکنی غذا میخوری تشکرم نمیکنی همش یا خابی یا سرت تو کوشیه دوستم نداری که اب پاکیو ریخت که انقد سرد شدم ازت هرکاری کنی به دلمنمیشینی و دیگ دلم نمیخاد محبت کنم چون ته دلم بدم ازت میاد اخرشم خودت خسته میشی میری ازین خونه اصن نمیتونم باور کنم چی شد به اینجا رسید یوقتایی فک میکنم از یجایی یهو موضعش عوض شد هربدی خانوادش کردن فراموش عمیق کرد خوبیای خانوادمو ندید و منو مث سگ دید حس میکنم خانوادش دعاش کردن نمیذونم چکار کنم چرا اینجور شده
میدونی میدونم چکار کردم ولی وقتی سردیش با خودمو دیدم اینجور شدم اولش فقط من دلم میخاد حدم با خانوادش ...
ببین عزیزم اگه بد بودن نباید قبول میکردی چون فکر میکنی خانواده مهم نیستن در حالی که خیلی مهمن.
هرگز نمیتونی خودتو جدا کنی و آسیب نبینی . این آقا ازدواج کرده و انتظار داره همسرش باهاش باشه بیاد و بره اما وقتی موضع گرفتین اونم موضع میگیره . ما خانما فکر میکنیم آسونه و به راحتی شوهرمون باید از خانواده اش ببره اما خودمون نه و اگه بدی هم ببینیم باز خانواده مون رو ترک نمیکنیم. عزیزم من تو زندگیت نیستم اما حسم بهم میگه خودت هم سهم داشتی پس بهتره از لجبازی دست برداری. سعی کن روابط رو ترمیم کنی ان شاالله شوهرت هم متوجه میشه حرفش اشتباه بوده و نباید بهت اینو میگفته . فکر قطع رابطه و تو فاز بودن با خانواده شوهرت رو بیرون کن از سرت عزیزم
مردا نقطه ضعفشون خونوادشون هست سعی کن همسرت به نفرتت از خانوادش پی نبره هر چند زبونی و ظاهری باید ...
خب مشکل همینه مامانش هی بش گفته اینحور شده که زنت از ماها متنفره ببین نیومد با من فلان جا ازمون بدش میاد ببین تو سرکاری نمیمونه خونه ما از من بدش میاد ببین سرش توگوشیه از من بدس میاد
چرا من نمیخام زیاد داشته باشم مامانش تهرانه اینجام خونه دارن دوماه اینجاست یه ماه تهران شوهرم میگه کل وقتی که مامانم هست باید بریم خونه اونا وقتی میگم تو سرکاری من برم خونه یا نمیبرتم یا با قهر میبرتم یا دعوامون میشع یا بریم قشنگ مامانش هی رنگ میزنه پرش میکنه در کل سعی میکنم باشون زیاد حرف نزنم که چیزی ازش درنیاد ازونور قبلا با فامیلاشو خاهر اینا خیلی صحبت میکردم چنبار زد تو برجکم که هی حرف نزن اینو نگو اونو نگو نمیخام چت کنی باشون نمیخام اینستاتو داشته باشن الان من تا بام حرف نزنن چیزی نمیگم کمحرف میزنم باز گیر میده چرا محل نمیدی چرا تو خودت میری
زوج درمانی رفتیم بعدش قرار بود تکی بریم هرکدوم من رفتم ولی اون نرفت دیگ دیگ امیدی ندارم درست بشه راب ...
اشکال نداره بذار پیششون باشه این مردا مثل بچه ان حالا بره پیش دوستاش بالاخره یه جوری از زندگی اونا هم مطلع میشه و اونوقت میفهمه چه جواهری افتاده وسط زندگیش وخ.دش داره نابود میکنه همه چی رو
مطمئن باش ته دلش آگاه نسبت به محبتات فقط به رو خودش نمیاره که بخاد بهت برگرده چون تحت تاثیر حرفای دی ...
اره نمیدونم والا بنظر که خوبن شوهرشم حسابی خرجش میکنه ولی شوهر پپه ای داره ینی نه میاد تو جمع نه حرف میزنه حتی عروسی ما ول کرد اومده بود خونه ولی اون رو تخم چششونه من حرف نزنم بدم میاد ازسون
اشکال نداره بذار پیششون باشه این مردا مثل بچه ان حالا بره پیش دوستاش بالاخره یه جوری از زندگی اونا ه ...
همین مشکلمه این دوستش باباش زد زنشو کشت خودشم یه زن از ته یه روستا گرفت دختره انگار ۴۰سالشه انقد سختی کشیده غوز داره چروک داره در صورتی که ۲۶سالشه یه خلال دندون جاهاز نیورد لباس نیورد و اومد با وسایل مادر شوهر تازه مردش تو خونه اون رندگی کرد و هی مهمونی میده و اهل رفت و امده کتکم میخوره و اخم نمیکنه و هی به پسره میگه من همه جوره با توامو خونه نداری مهم نیست اینجام نباشه مهم نیست خب من اینحور نیستم من جاهاز خوب اوردم لا پر قو بزرگ شدم و توقعم از زندگیو قبلش گفتم بش و فک میکنه چون اون خونه مادرشوهره زندگی میکنه مهمونی میده خوبه منکه میخام سر خونه خودم باشم و هی مهمونی نمیدم بدذاتو بدجنسم