ما با عشق خیلی زیاد تصمیم به ازدواج گرفتیم یجوری دوستم داشت که همه حسودیشونمیشد مثل پرنسس بام رفتار میکرد هرچی از عقدم رد شد هی مامانش ریز ریز توگوشش میخوند از ما بدش میاد زنت اینجور اونجوره بم تیکه مینداختن منم با خانوادش سرد شدم حرف زیاد نمیزدم باشون کاری باشون نداشتمبیشتر ساکت بودم حالا دیگ بعد عروسیمون کامل سرد شده مثل قبل سمتم نمیاد مثل رفیقش نیستم همش بام یجوریه تا غر میزنم دعوامون میشه امروزم دیدم دوروزه بی محلی میکنه وایسادم ناراحتی که مگ عاشقم نبودی مگ ارزوت نبود زیر یه سقف باشیم چرا انقد بدی جا خاب جدا میکنی غذا میخوری تشکرم نمیکنی همش یا خابی یا سرت تو کوشیه دوستم نداری که اب پاکیو ریخت که انقد سرد شدم ازت هرکاری کنی به دلمنمیشینی و دیگ دلم نمیخاد محبت کنم چون ته دلم بدم ازت میاد اخرشم خودت خسته میشی میری ازین خونه اصن نمیتونم باور کنم چی شد به اینجا رسید یوقتایی فک میکنم از یجایی یهو موضعش عوض شد هربدی خانوادش کردن فراموش عمیق کرد خوبیای خانوادمو ندید و منو مث سگ دید حس میکنم خانوادش دعاش کردن نمیذونم چکار کنم چرا اینجور شده