گفت دوتا فرشته مهربون منو آوردن گفتم چی بهت گفتن گفت بهم گفتن برو مامان و بابات ازت مراقبت میکنن گفتم اونجا که بودی چه جوری بود گفت پر از نور و پر از رنگ و خیلی همه چی رنگی رنگی بود گفتم از اینجا قشنگتر بود !؟گفت اره خیلی قشنگتر بود بهش گفتم اونجا چیکار میکردی !؟گفت با فرشته ها بازی میکردیم بعد یهو عصبانی گفت بعد بهم گفتن بروووو دیگه نباید با ما بازی کنی درو بستن منم از سقف خونه اومدم اینجا گفت من نمیخواستم از پیششون برم گریه کردم