اگه تاپیکای قبلیمو ببینید متوجه میشید که جز شوهرم که هنوز عقدمون رسمی نشده و صیغه محرمیت داریم تا عقد و با هم زندگی میکنیم(چون من یتیمم و خواهر و برادر هم ندارم) واقعا کسی رو جز شوهرم ندارم...
اصفهانیم و تو تهران غریبم
قضیه برمیگرده به تقریبا ۱ ماه پیش که من بخاطر فشار تنهایی و اینکه شوهرم رفته بود شهرستان و تنها بودم با همسایه طبقه پایینمون دوست شدم اتفاقی،یه خانوم سی و خورده ای سالست که با دخترش که کلاس اوله و شوهرش زندگی میکنن
اینم بگم که این خانوم بخاطر اینکه شوهرشون سرد هست از طریق دیگه ای به قول خودش زیر آبی رفتن نیازهاشو تامین میکنه ولی میگه شوهرشم دوست داره...
من اینا رو تو این یک ماه به مرور فهمیدم
من فکر کردم میتونم به این خانوم مثل خواهر نداشتم حساب کنم و حتی بهش گفتم آبجی!
و حتی شوهرم انقد خوشحال شد که من یه همدم و به عبارتی خواهر پیدا کردم و حتی گفت به خانوادم میگم تو یه خواهر داری که کسی فکر نکنه بی کس و کارم🥲
این خانوم هر وقت میرفتم پیشش کلی قربون صدقم میرفت و میگفت مثل یه خواهر پشتمه و واقعا هم گاهی همینطور بود
منم به دخترش خیلی محبت میکردم و خیلی دوستش داشتم
تا اینکه امروز مثل همیشه رفتم جلو درشون و درشونا زدم ببینم دارم میرم بیرون چیزی میخواد براش بگیرم یا نه که در رو باز نکرد بعد بهش زنگ زدم رد تماس کرد
بعد از چند دقیقه خودش زنگ زد و با یه لحن سرد باهام حرف زد منم گفتم شاید حوصله ندارم میخواستم خداحافظی کنم که گفت دخترش از دیروز همش گریه میکنه میگه من دوست ندارم فلانی(اسم منو گفته بوده)بیاد خونمون مامان من بشه من تو رو دوست دارم مامان تو میخوای بری اون بیاد مامان من بشه...🤦🏻♀️🤦🏻♀️
بعد من خشکم زده بود پای تلفن که گفت تو بهش گفتی من مامان دومتم؟!!!😑😑🤦🏻♀️💔انقده دلم شکست که نگو گفتم از بچش بپرسه ببینه من گفتم که گفت نه فقط نگرانه نگفته تو میگی...
نمیدونم چرا همچین حرفی زد ولی حالم خیلی بده شد
اصلا دیگه دلم نمیخواد ببینمشون برم خونشون😔
اینم بگم ما فقط ۴ روز دیگه این خونه ایم و داریم میریم خدا رو شکر از این ساختمون
با اینکه بعدش دو بار زنگ زد و گفت منظوری نداشته ولی دلم خیلی شکست💔💔