وقتی پونزده شونزده سالم بود و اونم بیست سالش بود از هم خوشمون اومد و به هم قول دادیم با هم ازدواج کنیم .
بعد از سه چهار سال دوستی خانواده اون و خانواده من نذاشتن با هم ازدواج کنیم .
بعضیا از رو حسودی که ما همو خیلی دوست داشتیم .
بعضی هم چیزای دیگه رو بهونه کردن .
مثلا مامانم میگفت به طاهرت گیر میده نمیذاره راحت باشی. بابام میگفت از نظر مالی و فرهنگی پایینن
بابا و مامان اونم کم نیاوردن و گفتم دختر اینا آرایش میکنه لاک میزنه ما دختر ساده میخایم .
اون موقع این چیزا رو بعضیا قبول نداشتن . الان دخترا حتی مجردن ژل میزنن کاست ناخن دارن رنگ مو دارن .
یا میگفتن مامان باباش برای زیاد خرید میکنن تو هم باید اونجوری باشی براش