من فقط شعر بلدم جان تو
یک نظر دیدیم دیدارت وزان عمری گذشت
دیده ها برهم نمی اید ز حیرانی هنوز
یک شب خیال چشم تو دیدیم ما به خواب
زان شب دگر به چشم ندیدیم خواب را
گرچه او هرگز نمیگیرد ز حال ما خبر
درد او هرشب خبر گیرد ز سر تا پای ما
غمی دارم اندر دل که گر گویم زبان سوزد
و گر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد