سلام شب بخیر
من یه خاله دارم 45 سالشه مجرده بعد هیکلامون تقریبا یکیه بعد خونمون بود امروز میبینم رفته قشنگ ترین شومیز منو پوشیه منم مثل ماست نگاش میکنم :/ بعدم رفت مهمانی وقتی برگشت خداخظی کرد چون فردا برمیگردن شهرشون و رفت خونه اون یکی خالم تونستن هم نمیتونم چیزی بگم خونشونم شهر دیگس اومدن چند روز بمونن
یه بار دیگه یه دستبند نقره بابام واسه روز دختر گرفته بود رو دستم دید گفت چه قشنگه و اینا گرفت دستش کرد گفتنم گفتم کادوعه برداشت گفت من اینهمه چیز میز میخرم برات بعد اینو نمیدی مامانمم گفت اره بده خاله :////////
بعد در خلوت مامانم بهم گفت بابات دستبند گرفته برات تو دادی به خالت واقعا که :/ ینیییی فقط مثل ماست نگاش میکردم ماااااست
بعد چندوقت دیدم تو در یخچالشونه و کلیم سیاه شده نگینشم کنده بود یه نگین دیگه زده بود خیلی ناراحت شدم کاش حداقل نگهش میداشت من خیلی دوسش داشتم غیر از اینم اصلا رفتار درستی با منو خواهر برادرام نداره نمیدونم عمس یا خاله اصلا
الان من چی بگم بهش چون بزرگه نمیشه حرفی بزنم ای بابا کاش خودش یکم فهم داشت نباید وسایل بقیه رو زور بشی ینی به مامانم میگم همیشه که تو و مامانتو خواهرات همتون یه جین عفریته اید خبر ندارید